من امروز صبح که از خواب بلند شدم ؛ پرده ها را کنار زدم و پنجره را باز کردم .
نور ؛ هوای تازه و صدای کبوتران را به اتاقم هدیه کردم .
ناگهان کودک شدم و تصمیم گرفتم دانشگاه نروم .
ولی نرفتنم فقط از روی تنبلی و بازیگوشی نبود .
پس بزرگ شدم و تصمیم گرفتم از وقتم استفاده لازم را ببرم و دانشگاه نروم .
ولی نه ؛
بزرگ تر ها که اصلا برای شادی و شادمانگی حاضر نیستند در برنامه های روزمره خود انعطاف بدهند .
من تا ابد در همین سن و سال خواهم ماند ؛ من بیست و چند ساله خواهم ماند .
چون تنها زمانی است که می توان بین عقل و دل تعادل بر قرار کنی .
و این موهبتی است که نباید به آسانی از دست داد .
چون شادمانگی از راه دل با دانش و آرام بدست می آید .
به بنفش آفریقایی ام بلند سلام کردم و برایش آهنگ گذاشتم و آبش دادم .
تا حالا موجودی به این تیتیش مامانی ندیده بودم .
انگار قرار بود بنفش آفریقایی از موسیقی زندگی و جون بگیرید .
ولی دکترا می گن قر نباید تو کمر خشک شود ؛ پس پیش بسوی سلامتی !
دلم می خواهد امروز کارهایی بکنم که این مدت انجام نداده ام .
سر کمدم می روم و کتاب های هدیه ام را بر می دارم و می پرم توی تخت .
اولین مهمانانم * اسکار و خانم صورتی* هستند ؛ لطیف و پر احساس و سرشار از زندگی .
آنها که می روند ؛ به سراغ *دانای کل* می روم .
گفتار ها از پی هم گفته می شوند .تا به* و ما ادریک ما مریم ؟* رسیدم .
و حالاست که که دست نویس اول کتاب مفهوم و رنگی تازه می گیرید .
و سوره مریم که من را به یاد عزیزترین می اندازد که همیشه آنرا برای آرامشمان زمزمه می کرد.
لبه تخت می نشسم و از راه دلم برایش حرف می زنم و درد دل می کنم ؛ و چه اشکبارانی بود امروز .
آری این بار اشک واقعی ؛ از همان ها که شور است و قطره بر قطره روی گونه ها سر می خورد .
و حال
سوالی که در ذهن می کوبد و باقی می ماند : ما ادراک ما مریم ؟
برای هر کداممان مریم شاید روزی ظهور کند و ما از پس زمان در معنی این سوال بمانیم .
شاید مریم همان دخترک بازیگوش اول کتاب های هدیه گرفته ام باشد ؛ که سر شار از لبخند و شادی و حس زندگیست .
یا همان شیطونک روی طاقچه ؛
همان خواهر سالهای بی خواهری ام ؛ همان مهربان .
تفکر و نوشتن روزم را به پایان برد ؛
سه شنبه ۲۰/۳ /۸۳
----------------------------------------------
نظرات نوشته قبل را هم جواب دادم .
نظرات این نوشته رو هم جواب می دی؟
م.بهتاش
بله قربان
سلام عزیز خوبی
مرسی که سر زدی
بازم از این کارا بکن
سلام وبلاگت جالبه
به منم یه سر بزن و اگر قبلا سر زدی دوباره بیا . خوشحال میشم
لینک؟؟؟؟؟؟
منتظرم...
سر گشتگی....التهاب....یک حس گنگ و مبهم.... اینها مال سالهای بیست و چند سالگیه. اگه درست یادم مونده باشه...
سلام خوبی؟ این که خیلی خوبه! الان وقتشه!!!!
بقول خودت:این موهبتی است که نباید به آسانی از دست داد .
من ۲۰ تا ۲۳ سالگیم را گم کردم. یادم رفت ازشون استفاده کنم.................مراقب باش ادم زود گمشون میکنه!!
ممکنه ادم زمانهایی را گم کنه .
وای فهمیدن این مطلب کمکی اگه دوست داشته باشه .
خودشو پیدا کنه .
صبح به خیر
روز و شبتون بخیر .
روزت قبول خدا ازین روزا نصیب همه بکنه
منم تو همین سن و سالم اما اون تعادل ... یه کمی گنگه برام!!! اسم وبلاگت به حرفا و کارات نمیخوره :)) عاقلتر از این حرفایی مطمئناْ ؛) راستی خوش به حالت که هنوز روزهات مال خودت هستند و تصمیم میگیری که باهاشون چی کار کنی. زندگی کارمندی خیلی سخته حسرت یه همچین روزی باید مدتها به دلت بمونه!!!
با این که همش میام اینجا ولی میشه بگم وبلاگ خوبی داری و به من هم سر بزن؟!؟!؟!؟!؟!:))
هیچیزی تو دنیا بهتر از دیوونگی نمیشه
مخلصیم و ممنون که سر زدی ... بازم بیا هندونه خوری !
...
در باره نوشته ات بذار یه دو سه بار دیگه بخونمش تا نظر بدم
زت زیاد
kash man ham ye rooz-e khoub midashtam ba ketabayee ke delam barashoun par mizane amma dastam beheshoun nemiresse!!!!!!!!!!!! :(
merci az javabet be commentam....
anita
:)
از پریناز بی معرفت به ی..ر مهربون !!
خیلی شرمندم می کنی و در عین حال خوشحال ! که به کلبه کوچولو و نا قابلم سر می زنی ... :):)
خوب و خوش باشی رفیق :)
سلام عزیز
زیبا شد
یاد کودکی و شیطنتهای بی مزر به خیر....
دیگر این روزها حتی خاطره هم به گذشته برم نمی گرداند....
پاینده باشی دوست.....
سلام! من متنات رو خونده بودم و فکر می کنم چند کلمهای حرف زده بودم، اما نمیدونم چی شدهن!!! شاید هم در خواب می دیدهام که نوشتهات را خواندهام. شاید هم کسی صبح مرا از خواب بیدار نکرده و ...
می فهمم . این نزدیکیها شاید نشان از چیزی دارد که ما بی خبریم .
شادمانگی! :)
سلام، دیوانه جون، هژدهمیشو مینویسم، که دلت شاد، بنویسی،
بعد از اون، میشه از اون دکترا که میگن قر نباید تو کمر خشک بشه نیشونم بدی، یا از اونا که خشکشو نرم میکنن؟ :)
روزت بخیر . چه روز خوبی. دلم واسه یه همچین روزهایی لک زده
میشه بگی چرا دیگه به من سر نمیزنی؟ ....عجیبه!!!بای
همیشه پیامبری در آدمی ظهور میکند پیامبری که او را از رنجها می رهاند او را مران که کودکی پیامبر مهربانی هاست
ببین سلام.
نمیای نمیای دلمون تنگید:(
سلام. خوب نوشتی. لذت بردم. خوشحال میشم ببینمت توی کلبه خودم. بیا پیش ما . موفق باشی ...
کيست در اين شهر که او مست نيست... کيست در اين دور کزين دست نيست.. کيست که از زمزمه ی روح قدس ... حامله چون مريم آبست نيست... به خلواره بيا.
حلالم کن که سفیر عشق مرا به سرزمین وحی فراخوانده است...
و اگر چند روایت معتبر داشته باشیم دیگر....