بالاخره اون روزی که ماهها و نزدیک به یک سال منتظرش بودم فرا رسید .
اون خبری که با و جود اینکه می دونستم و مطمئن بودم که اتفاق می یوفته ؛ ولی انتظارش را
می کشیدم و شنیدنش مرا سرشار از خوشحالی و آرامش کرد .
وقتی از توانایی و ارادش با خبر باشی وقتی چشاش بهت می گنن که اون می تونه .
فقط باید این اطمینان چشاش را بخودش منتقل می کردم تا شروع می کرد به مبارزه
و تمام کارها را خود ؛ خودش درست انجام داد تا به امروز که خبر بده :
تونستم ؛
با موفقیت این هدف و این مرحله را سپری کردم .
و تو فقط تو دلت خوشی موج بزنه و یک لبخند بزرگ رو صورتت نقش ببنده .
و با خودت بگی خواهر خودمه ها !
و برای لحظاتی فراموش کنی که خواهر نداری ...
خوشحالم حداقل به خاطر خوشحالی خواهرت و خودت که موفق شد.
قبل تر ها دیوونه ای رو میخوندم که خیلی دوستش داشتم!!
نمیدونم تو همونی یا نه!!
ولی فعلا تبریک میگم !
بلاخره بوی پاییزم داره میاد .. از اون روزای آخری که آدم دلش میخواد بره زیر
درخت افرا و تا جون داره داد بزنه.
* پاییزت مبارک *
منم با اجازه افتخار میکنم.هم به کسی که مبارزه کردو نتیجه گرفت هم به اونی که تلاش کرد ولی در ظاهر بی نتیجه موند. هم به خودم که اینقدر دوستای خوب دارم:) و البته هم به صاحب دیوونه خونه
سلام...وبلاگ خوبی داری...بهم سر بزن و نظرت رو بنویس.
ظاهرا اینورا دیوونه زیاده ....
میشه فقط یک کلمه بگی چرا اینقدر دیر به دیر مینویسی؟
عجب خواهر کار درستی...خوش بحالت!!! :)
.....................................................................
شاید اون روزایی که چشمام اونقدر خسته بودن، آرامش و اطمینان همچین کلمه هایی بود که می گفت ـ میتونی...سعی کن!
و من سعی می کردم، تا امروز بشه به روشنی فردا خوش باشم و لبخند بزرگ روی صورت تو.که امروز بشه به همه اونایی که باور داشتن و نداشتن بگم ـ تونستم!
خوشحالم که حتی واسه چند لحظه میشه باعث بشم فراموش کنی که خواهر نداری...حتی اگه خواهر قلابی خیلیم به درد بخور نباشه!! :)